یکشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۸۷

گاهي دلم براي خودم تنگ مي شود

امروز وبلاگ دوستي از سالهاي دور راخواندم. . دوستي كه سالها بود نديده بودمش ، نشنيده بودمش ، نخوانده بودمش.
و حالا چقدر اين حرفها مرا به ياد خودم مي اندازد. ياد روزهاي شادي كه فارغ از زمين و زمان براي خود مي گفتيم ، براي خود مي نوشتيم ، مي خوانديم. دور هم مي نشستيم . بهانه ها براي با هم بودن كم نبودند . چاي ، شكيلا ، داستان ، فيلم . چه روزهاي سالم سرشاري!
چقدر پدرها و مادرهاي مان را عاصي كرديم از اين همه رمان ، داستان كوتاه ، شعر ، فيلم كه در همه جاي خانه پراكنده بودند .
و حالا اين پرستوهاي شاد آن روزها ، خسته از زمين و زمان هر كدام در گوشه اي مشغول روزمرگي هستند. با خواندن اين دوست روزهاي ديوانگي در ذهنم تكرار شد.

۵ نظر:

یتیم بچه گفت...

سلام
کم می نویسید. اما خوب می نویسید. وبلاگ دوست تان را هم دیدم. راستی اندوهبارناک بود. من هم خاطره یی از بینوایان دارم که آنجا گذاشتم.

Unknown گفت...

سلام. چه خوب که آپ کردی. دوباره خاطرات آن روزها برایم زنده شد.

Unknown گفت...

سلام
ياد ان روزها بخير!
اميد كه روزهاي اتي هم به همين گونه باشند.
شاد و خندان باشي !

پوریا گفت...

خوبه که برگشتی...بعد این همه مدت...

Saki گفت...

سلام. چه کار می کنی؟ کجایی؟ چرا به روز نمی کنی وبلاگت را. خیلی منتظرم چیزی بنویسی تا بخوانم. بی صبرانه.

سرِ قلمت تیز!