پنجشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۸۷

به دانشگاه شدم ، شور باريده بود



روزهای یکشنبه 3 قوس و دوشنبه 4 قوس ، شاهمامه شاهد جنب و جوش بسیاری در دارالمعلمین و دانشگاه بامیان بود.
دختران و پسران زیادی با اشتیاق فراوان به سوی چیزی می رفتند که شاید بتواند سرنوشت شان را عوض کند. ( شاید ! چون در عصر احتمال به سر می بریم . )
امید در همه چهره ها فریاد می زد و این امید بود که دختران و پسران را از دورترین نقاط دایکندی و بامیان به مرکز بامیان کشانده بود . چندین روز و شب را بدون اتاق و بدون گرما گذرانده بودند و حالا وقت زورآزمایی بود.
روز اول نتوانستم بروم و آن همه شور را ببینم اما روز دوم رفتم .رفتم و اشک در چشمانم حلقه زد.

فرزندان کوهسار ! سرفراز و برقرار !



دقايقي پيش از لحظه واقعه:




و اما بعد :




پ . ن : من هميشه مجبورم بنويسم چند روز پيش ، هفته پيش ، روز فلان كه همان چند روز پيش است و همه اينها يعني كه هيچ وقت هيچ چيز به موقع نمي رسد و آن هم البته به گردن اينترنتي است كه ندارم و اين خيلي بد است.

دوشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۸۷

باغ زنانه



روز جمعه رفته بودیم جایی که تازگی ها هر گاه والی بامیان بخواهد توانایی هایش و البته نشانه های پیشرفت و بازسازی را به سفرا و وزراء و کبراء و امثالهم نشان بدهد ، آنها را به آنجا می برد.
باغ زنانه یا پارک فامیلی واقع در شش پل در 17 کیلومتری مرکز بامیان. جایی که شهر ضحاک را به وضوح می توان دید.
جای زیبایی بود. که البته در جوار پادشاه فصل ها ( پاییز ) از زیبایی اش کمی کاسته شده بود ( بر عکس بقیه جاها ) اما مطمئناً در بهار و تابستان دیدنی تر خواهد شد.
هر جا که قرار بود آب باشد ، نبود. مصنوعی هایش را می گویم اما به صورت طبیعی جوی پر آبی بود که راه خودش را می رفت بی آنکه برایش مهم باشد در باغ زنانه است یا باغ مردانه.
یک گلخانه کوچک اما زیبا هم در حال آماده سازی بود با گل ها و گیاهان تر و تازه و نورس که امیدوارم بتوانند سرمای بامیان را تحمل کنند و زود از بین نروند.
یک زن کانادایی لطف کرده و با کمک مالی مردم کانادا این مکان را ساخته و دو دستی تقدیم مردم ما کرده است. لطفش بی کران باد!








دوشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۷

کمی برف



چند روز پیش اینجا برف بارید. خیلی کم اما سرمایش دامن بسیاری را گرفت.

چه بسیار کسان که این روز و شب ها را در چرت نبود سوخت و کودکان یخ کرده خود مانده اند و این اندک برف هشدار بزرگی است برای شان. برای فردا که راه ها بند می شود . که موترها بند می شوند. که سوخت نمی رسد . که نان نمی رسد.




چند تا عكس ...










چهارشنبه، آبان ۱۵، ۱۳۸۷

بزن تا تواني به بازوي خويش




تقریباً یک ماه پیش در یک مجلس عروسی در قریه ای از ولسوالی دهدادی ولایت بلخ شرکت کرده بودیم. تمام مردم هوش و حواس شان به عروس و داماد و بزن بکوب وسط مجلس بود . اما من بیشتر توجه ام به کودکانی بود که در همه جای مجلس پراکنده بودند. با تیپ ها ، قیافه ها و ظاهرهای متفاوت. بیشترشان از ساکنان قریه بودند.
به هر طرف که نگاه می کردم بچه ای یقه بچه دیگری را گرفته بود . یا دائم در حال کتک کاری بودند یا انگشت تهدید برای یکدیگر نشان می دادند.
مجلس به اوج سر و صدا و شلوغی خود رسیده بود. صدای موسیقی که به صورت زنده اجرا می شد گوشی برای شنیدن چیز دیگر نمی گذاشت. گربه ای هم بود که از اول تا آخر مجلس در بین مهمانان پرسه می زد و میو میو می کرد. در همان هنگام شلوغی و بزن بکوب ، کودکی با کودک دیگری در کنار تخت عروس درگیر شد. بعد از کمی فحش و تهدید کودک اول که پسر بود به سراغ گربه آمد ، گربه را گرفت و با شدت ، گربه را به سمت حریف خود پرتاب نمود. گربه محکم به سر حریف که دختر بود خورد. آه از نهاد گربه بر آمد . اما همین که به زمین رسید به پرسه زدن خود ادامه داد بی آنکه عکس العمل خاصی نشان دهد.
هم خنده ام گرفته بود و هم یک جورهایی متاسف بودم. کودکان ما از هر چیزی برای بروز خشونت استفاده می کنند ، حتی موجودات زنده هم در امان نیستند.
در همان مجلس مورد دیگری هم دیدم که بیشتر عجیب بود. دختری تقریباً هفت هشت ساله برای زدن کودک دیگری که حوالی شش هفت ساله بود از برادر کوچک خود که دو سه ساله به نظر می رسید استفاده کرد. برادر دو سه ساله خود را در دست گرفت و محکم بر سر کودک دیگر کوبید. گریه هر دو هم زمان بر آمد.

دیدن این گونه موارد شاید برای دیگران عادی شده باشد. برای مردمانی که در اوج خشونت زندگی می کنند. مردمانی که سر بریدن های بسیار دیده اند ، اگر ندیده اند بسیار شنیده اند.






اما کودکان ....
کودکان ....
کودکان ....
؟؟؟؟؟!!!!