سه‌شنبه، آبان ۰۷، ۱۳۸۷

خشونت ، خشونت ، خشونت


كوچك كه بودم وقتي پاي فيلمي مي نشستيم كه تير و تير اندازي داشت همين كه تفنگي به سمت كسي گرفته مي شد دوان دوان به اتاق ديگر مي رفتم سرم را لاي پتو يا هر چيز ديگر كه دم دست بود فرو مي كردم ، گوش هايم را محكم مي گرفتم و آنقدر صبر مي كردم تا تير از لوله تفنگ خارج شود و سينه اي شكافته شود ، مغزي پريشان شود و كسي بر زمين بيفتد. بعد مرا صدا مي زدند كه بيا ، تمام شد. و مي رفتم و ادامه فيلم را تماشا مي كردم.
حالا در سرزميني هستم كه لحظه به لحظه تفنگ ها نشانه مي روند ، گلوله ها شليك مي شوند.كودكان بر زمين مي افتند و مجال آن را نمي يابند كه چشم خود را ببندند يا گوش خود را بگيرند كه صداي انفجارها آنقدر گوش را پر كرده است كه اين روزها صداي مرگ صداي زندگي است.
كودكان سرزمين من ، خدايان كوچكي كه از يادها رفته اند و كسي به كسي نمي انديشد . به كودكي كه اگر بماند زنده بماند ، فردايش را چگونه خواهد ساخت ؟ آيا فردايي خواهد بود؟
كابل كه بودم روزي به بازاري رفتيم كه مردان روي گاري هاي دستي سبزي و ميوه مي فروختند . ايستاديم تا كمي انگور بخريم . ناگهان همهمه اي برخاست. از طرف شاروالي ( شهرداري ) آمده بودند تا گاري ها را جمع كنند. يكي از ماموران با آهني كه در دست داشت چنان بر ترازوي ميوه فروشي كه براي ما انگور مي كشيد كوبيد كه تمام مغزم صدا داد. همه بدنم به لرزه افتاد. همان لحظه با خودم فكر كردم ( فكرم را با صداي بلند براي مهدي هم گفتم ) اين خشونت چه گونه جامعه اي خواهد ساخت؟ در اين جامعه با اين حد خشونت قرار است چه انسان هايي پرورش پيدا كنند ؟
و كودكان ،
كودكاني كه تمام مغز و ذهن شان ، تمام وجودشان از اين خشونت ها انباشته شده ، خشونت هاي خانوادگي ( كه كم نيستند ) خشونت هاي كوچه و بازار ، خشونت هاي كلان تر كه شامل تفنگ و راكت و انفجارهاي هميشگي است . كودكي كه در اين جامعه زندگي مي كند چگونه پدرش نشود ؟ مادرش نشود ؟ والدینی که سه دهه خشونت تمام وجودشان را پر کرده است و در رگشان مانند خون جاری است .

این سالهای پر از جنگ چه کودکانی به ما هدیه خواهد داد ؟


آيا كسي به اين كودكان مي انديشد؟












چهارشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۸۷

شادی در میان دود







مدتها پیش میخواستم درباره کلوخی درست کردن کودکان بامیان بنویسم اما همان مشکل همیشگی یعنی تنبلی و البته مشکل بعدی یعنی نبود اینترنت مانع می شد.
من فکر می کردم زمان دیدن خاکسترهای برجای مانده از کلوخی به سر رسیده است اما هنوز کودکانی را می بینم که در گوشه و کنار در حال جمع کردن کلوخ و تکه های کوچک چوب هستند.
این مراسم کودکان را زمانی می توان دید که بزرگترها بر سر زمین مشغول برداشت محصول کچالوی خود هستند و کودکان با اشتیاق فراوان در پی برداشتن یکی دو تا کچالو آنهم به بهانه های مختلف.

كلوخي ( قلوخي ) جور كردن يكي از تفريحات مورد علاقه كودكان باميان در اين فصل سال مي باشد. وقتي كه كم كم كچالوها اززمين ها جمع مي شوند. كودكان بعد از برداشت كچالوها سر زمين ها مي روند و كچالوهاي فراموش شده را پيدا مي كنند و كم كم مراسم قلوخي را به راه مي اندازند.
يكي مي گويد: من هيزم مي آورم.
ديگري مي گويد: من قلوخ ( کلوخ ) جمع مي كنم.
سومي داد مي زند : كچالويش را من مي آورم.
و هر كس به دنبال وظيفه اي كه بر دوش گرفته , مي رود.
بعد از چند دقيقه كه هيزم ها آماده شد. كلوخ ها جمع گرديد و كچالوها يافت شد. همه با هم ابتدا كلوخ ها را به صورت خانه گگي بدون در و پنجره و بدون سقف مي چينند . بعد هيزم ها كه شامل چوب خشك ، كاغذ پاره و چيزهاي اين چنيني مي شود را داخل اين خانه گك مي اندازند. هيزم ها را آتش مي زنند و منتظر می شوند. بعضي براي خانه گگ شان سقف هم مي گذارند .بعضي نه. حين آتش گرفتن و سوختن هيزم ها را به هم مي زنند تا آتش خوب شعله بكشد. کودکانی را دیدم که از شدت دود چشم شان می سوخت و اشک شان جاری می شد اما چنان با اشتیاق هیزم ها را به هم می زدند که انگار نه انگار دود در چشم شان می رود. وقتي همه هيزم ها سوخت و خاكستر شد و همه مطمئن شدند كه كلوخها قوق شده اند كچالوها را داخل خانه گگ مي ريزند بعد خانه را بر سر كچالوها خراب مي كنند و با سنگ آنقدر كلوخ ها را مي كوبند تا كلوخ ها نرم شوند . كلوخهاي داغ را كه حالا به نرم خاك هاي داغ تبديل شده اند و كچالوهاي زير آنها را مدتي به حال خود رها مي كنند. بعد ازگذشت نيم ساعت يا يك ساعت بر مي گردند و كچالوها را كه حالا حسابي از گرماي كلوخها پخته شده اند از زير خاك مي كشند و مي خورند.
قبلا ديده بودم كه كچالو را زير خاکستر دودي مي كنند اما در كلوخي پوست كچالو نمي سوزد و خيلي خوب پخته مي شود.
قلوخي بيشتر مخصوص كودكان باميان است و بزرگسالاني كه دوست دارند كچالوي كلوخي بخورند مخفيانه و پشت ديوار ها و درختها كلوخي درست ميكنند و می خورند.
من هم چند روز پیش به عبدالله نوجوانی که دائم از کلوخی خوردن خود برای ما تعریف می کند پیشنهاد کردم که یک روز با هم کلوخی درست کنیم . اما عبدالله گفت : نه خیلی تابلو است. ما هم دور از چشم دیگران این کار را می کنیم.
اما من هم چنان اصرار می کنم ، تا ببینم چه می شود.






شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۷

آشنایی با دو نفر

روز پنجشنبه همراه با مهدي به دفتر داياگ ( انحلال گروه هاي مسلح غير قانوني ) ، دفتري كه مهدي قبلاً با آن كار مي كرد ، رفتم. ابتدا رفتيم سراغ اينترنت كه براي ما مثل آب در بيايان بود. چون نه من در دفتر كارم اينترنت دارم و نه مهدي.
بعد از اتمام كار با اينترنت ، مهدي مرا برد تا با همكار سابقش دوج ( Doj ) كه يك مرد كوچك اندام نپالي در حدود 57 ، 58 ساله است ، معرفي كند. در اتاق دوج دختر ديگري هم بود به نام هوسي (Hossai ) . هوسي نامي پشتو است به معني آهو كه من همان اول كه اين نام را شنيدم ازش خوشم آمد و سريع معني اش را پرسيدم. هوسي وردك ، دختري 26 ساله كه انگليسي را از زبان مادري اش هم بهتر صحبت مي كرد. از كابل براي يك مدت كوتاه ( فكر مي كنم يك سفر كاري ) آمده بود و همين روزها به كابل بر مي گشت. بسيار زيرك و باهوش به نظر مي رسيد. از او پرسيديم تا به حال خارج از افغانستان هم بوده ، گفت : نه فقط چهارده روز خارج از افغانستان بوده و ديگر هيچ گاه از افغانستان خارج نشده است. اگر اين را نمي گفت ما فكر مي كرديم احتمالا بزرگ شده و تحصيل كرده آمريكاست.
تمام مدت او و دوج ، من و مهدي را مورد رگبار سؤالات خود قرار دادند. يك لحظه احساس كردم در يك مصاحبه شغلي سخت به زبان انگليسي قرار دارم. تقريبا شبيه يك مصاحبه بود اما نه در رابطه با كار و شغل بلكه درباره زندگي. اينكه زندگي پس از ازدواج از ديدگاه ما چگونه است ، تعريف ما از ازدواج چيست ، چرا من حاضر شده ام خانواده ام را در فرسنگ ها دورتر رها كنم و بيايم اينجا ، حالاچه احساسي دارم ، مهدي چه احساسي دارد و از اين دست حرفها.
من سعي مي كردم انگليسي آنها را خوب بفهمم اما درجواب دادن كمي مي لنگيدم. خوب جواب مي دادم اما كوتاه. نمي توانستم تمام آنچه كه در ذهن داشتم به آنها بگويم. ( تمام گفتگوي ما در مدت 2 الي 2 و نيم ساعت به زبان انگليسي بود. )
نظرات هوسي و دوج هم به نظرم بسيار زيبا و منطقي مي آمد. دوج از تجريبات زندگي خود گفت . از پدر و مادرش ، از نامادري اش ، از همسرش و از پسرش كه سه سال مي شد ازدواج كرده بود. هوسي هم از اطرافيانش گفت. از دوستانش . از خودش و اينكه چقدر براي جامعه و اطرافيانش سخت است تا او را با آن ذهن ، هوش و نوع رفتار بپذيرند.
هر دوي آنها خوشحال بودند كه با ما آشنا شده اند و دائم سعي داشتند با توصيه هاي شان بيشتر و بيشتر باعث پيشرفت ما در آينده شوند.
من خوشحال بودم كه با دوج آشنا شده ام و حرفهايش را شنيدم . ( البته به سختي )
من و مهدي خوشحال بوديم كه با دختري چون هوسي آشنا شده ايم . و من چقدر از او خوشم آمد. از زيركي اش در پاسخ دادن ، سؤال كردن و صراحت در ابراز عقيده. ( البته كمي به انگليسي اش حسودي ام شد. )

شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۷

عید در مزار شریف

این روزها مزار هستم. مزار شریف.
خیلی چیزها دیدم.
خیلی چیزها شنیدم.
اما وقت نیست که بنویسم.
بامیان که رفتم همه را مینویسم ( البته اگر یادم نرفت. )