شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

...

خيلي دير است . مي دانم . خيلي دير. تقريبا چهار ماه مي شود كه من ، اينجا ، يعني افغانستان هستم و هنوز چيزي ننوشته ام. سعي كردم بيش تر ، ببينم . بيش تر، بشنوم. بيشتر ، حس كنم.
نگاه مرداني را كه از لابلاي مژه هاي خاك گرفته شان همه چيز را با شك و ترديد مي نگرند.
نگاه زناني را كه تند تند مي گذرند ، با شال دهان شان را پوشانده اند و سعي ميكنند نگاه شان با نگاه شيشه اي دوربينت تلاقي پيدا نكند و اگر دوربين نباشد چقدر نگاه كنجكاوشان تو را تعقيب مي كند.
نگاه كودكاني را كه چنان به تو خيره مي شوند كه تو ناخود آگاه به سمت شان مي روي و به سرشان دست مي كشي . و دائم با خود زمزمه مي كني كودكان سرزمين من ، سرزمين من ...

۳ نظر:

Unknown گفت...

سلام

خانه نو مبارك

به روز باشي هميشه!

Unknown گفت...

سلام. خودمو کشتم تا تونستم این جا نظر بدم. تبریک می گم. موفق باشی.

Unknown گفت...

خوب, حالا یاد گرفتم که چه طور نظر بدهم. خواستم یک بار دیگر هم امتحان کنم. چرا این قدر دیر به دیر آپ می کنی؟ منتظر نوشته های جدیدت از سرزمین مان هستم.