یکشنبه، آذر ۰۱، ۱۳۸۸

...


همیشه درد و رنج دیگران مرا بسیار آزار داده است و می دهد. و بسیار می شود این آزردگی ، وقتی پای کودکان به میان می آید.
فرشتگان معصومی که نه با میل و علاقه خود که به خاطر دیگران پا به این جهان گذاشتند و حالا ...
عکس هایی که محمد علی کریمی در فیس بوک گذاشته بود مرا ناراحت کرد. اما خوب ! نمی شود چشم بر حقایق بست.
ماییم و این جهان عوضی!

http://www.sacbee.com/static/weblogs/photos/2009/11/the-worlds-children.html

سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۸۸

یک نوشته قدیمی

امروز اتفاقی یکی از نوشته های دو سال پیش را پیدا کردم. این مثلا داستانک را برای یک مسابقه «کشف لحظه » نوشته بودم.
آن وقتها چقدر متفاوت می نوشتم.حالا یا نمی نویسم یاکم می نویسم اما هر چه هست مثل قدیم نیست.

نوشته قدیمی :
قطار که سوت می کشد جنازه ای بر زمین کشیده می شود. جنازه ای که سر ندارد. سری میان سرها داد می زند.سوت قطار. قطار از روی جنازه می گذرد.ماهیچه ی پایم می گیرد.قطار سوت می زند. از خواب می پرم.پایم تیر می کشد.سرم هنوز سوت می کشد.

یکشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۸

اولین برف


اولین برف بامیان در حال باریدن است.

دو ساعتی می شود که شروع شده است و حالا کم کم دارد از رمق اش کم می شود. یعنی دارد تمام می شود. و این یعنی سر و کله سرما هم کم کم پیدا می شود، هر چند ما از قبل آمادگی گرفته ایم. بخاری گذاشته ایم . چوب و زغال خریده ایم ، اما باورم نمی شود . باورم نمی شود که بهشت بامیان به همین زودی به انتها رسید و یخ و سرما جایش را گرفت.

پ.ن : زمستانش هم به نوعی زیباست.