شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۷

...

خيلي دير است . مي دانم . خيلي دير. تقريبا چهار ماه مي شود كه من ، اينجا ، يعني افغانستان هستم و هنوز چيزي ننوشته ام. سعي كردم بيش تر ، ببينم . بيش تر، بشنوم. بيشتر ، حس كنم.
نگاه مرداني را كه از لابلاي مژه هاي خاك گرفته شان همه چيز را با شك و ترديد مي نگرند.
نگاه زناني را كه تند تند مي گذرند ، با شال دهان شان را پوشانده اند و سعي ميكنند نگاه شان با نگاه شيشه اي دوربينت تلاقي پيدا نكند و اگر دوربين نباشد چقدر نگاه كنجكاوشان تو را تعقيب مي كند.
نگاه كودكاني را كه چنان به تو خيره مي شوند كه تو ناخود آگاه به سمت شان مي روي و به سرشان دست مي كشي . و دائم با خود زمزمه مي كني كودكان سرزمين من ، سرزمين من ...