دوشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۹۰

و اینک آزادی...

امروز از کنار زندان بامیان می گذشتیم. جمعیت زیادی روبروی زندان ایستاده بودند ، تقریبا تمام جمعیت مرد بودند و از یکی از قریه های مرکز بامیان . در دست بعضی ها حلقه های گل به چشم می خورد. یکی از همسایه های قدیم را دیدیم. وقتی از او پرسیدیم قضیه چیست؟ گفت تعدادی از بندی ها آزاد می شوند و به یک بندی خاص اشاره کرد که ما هم می شناختیمش.
همه خوشحال بودند و صورت های شان از خوشحالی برق می زد.
با خودم گفتم عجب!!! بندی ای که به خاطر جرمی واضح و علنی به بندیخانه فرستاده شده و حالا با فرمان عفو وزد و بند و کم کردن از ماه های حبسش ایلا می شود مردم با حلقه های گل و چه بسا گوسفند کشان و گاو کشان از او استقبال می کنند. کاش ما هم بندی می بودیم!!!!!
...

۶ نظر:

دانش گفت...

خانم بتول هیچ وقت آرزو نکن بندی باشی و آن هم در زندان بامیان! اینجا زندان نیست قهر خداست که اگر بیفتی به چنگش، از همه چیز سیر میشی. در ضمن، تمام کسانی که در زندان اند، یقینا دزد و جنایتکار نبودند و خیلیها شاید به تهمت ناحق گرفتار شده اند. اینجا افغانستان است.....

ناشناس گفت...

سلام بتول گرامی!
وبلاگ تانرا خواندم، جالب بود. لینک کردم با وبلاگم.
http://yadvareha.blogsky.com

احسان گفت...

درود!

احسان گفت...

سلام استاد !
اميد كه شاد وسر حال باشي
يك سر از وبلاگ من هم بزن خوشحال ميشم.

احسان گفت...

سلام استادبتول گرامی!
امید شاد وسلامت باشی
ازوبلاگ من یک سربزن!

ali zafer yosufi گفت...

ازخواندن دل نوشته های قشنگت لذت بردم وبلاگ جالبی داری من وبلاگت را پیوند کردم به وبلاگم اگرخواستی پیوندکنی با نام خودم"علی ظفریوسفی بامیانی"
http://www.alizaferyosufi.blogfa.com
منتظرم