شنبه، آذر ۰۵، ۱۳۹۰

امان از این قصه تکراری...

دوستی می گفت:
در بازار نزدیک دکان های فلزکاری و حلبی سازی داخل موتر نشسته بودم و منتظر بودم تا راننده ام بیاید.کمی آن طرف تر از موتر ما مردی یک در فلزی خریده بود و قسمت کمی از نیم آن داخل سرک بود. یک موتر رنجر آمد و دقیقا روی در مذکور ایستاد. مردی که در را خریده بود ایستاده بود و نمی دانست چه کند. موتر که حرکت کرد مرد دید که یکی دو جای نرده های در شکسته و قسمتی از در هم فرو رفته و خراب شده است. دنبال موتر داد و بیداد کرد. موتر رنجر ایستاد. کسی از داخل آن پایین شد ، آمد ، دو سیلی مرد را زد ، دوباره سوار موتر شد و رفت. به همین سادگی!!!

...

هیچ نظری موجود نیست: