امروز وبلاگ دوستي از سالهاي دور راخواندم. . دوستي كه سالها بود نديده بودمش ، نشنيده بودمش ، نخوانده بودمش.
و حالا چقدر اين حرفها مرا به ياد خودم مي اندازد. ياد روزهاي شادي كه فارغ از زمين و زمان براي خود مي گفتيم ، براي خود مي نوشتيم ، مي خوانديم. دور هم مي نشستيم . بهانه ها براي با هم بودن كم نبودند . چاي ، شكيلا ، داستان ، فيلم . چه روزهاي سالم سرشاري!
چقدر پدرها و مادرهاي مان را عاصي كرديم از اين همه رمان ، داستان كوتاه ، شعر ، فيلم كه در همه جاي خانه پراكنده بودند .
و حالا چقدر اين حرفها مرا به ياد خودم مي اندازد. ياد روزهاي شادي كه فارغ از زمين و زمان براي خود مي گفتيم ، براي خود مي نوشتيم ، مي خوانديم. دور هم مي نشستيم . بهانه ها براي با هم بودن كم نبودند . چاي ، شكيلا ، داستان ، فيلم . چه روزهاي سالم سرشاري!
چقدر پدرها و مادرهاي مان را عاصي كرديم از اين همه رمان ، داستان كوتاه ، شعر ، فيلم كه در همه جاي خانه پراكنده بودند .
و حالا اين پرستوهاي شاد آن روزها ، خسته از زمين و زمان هر كدام در گوشه اي مشغول روزمرگي هستند. با خواندن اين دوست روزهاي ديوانگي در ذهنم تكرار شد.