دیروز حوالی ظهر فاطمه به من گفت که بچه های مکتبی را آورده اند تا به پیشواز روز صلح دیوارهای یوناما را نقاشی کنند. گفتم ایده جالبی است و منتظر بودم بروم دیوارهای نقاشی شده را ببینم.
حوالی دو بعد از ظهر همان روز فاطمه برایم مسیج کرد که یک نفر از بچه هایی که آمده بود نقاشی بکشد تصادف کرده و حالش بسیار خراب است. (فاطمه در بنیاد آقاخان کار می کند و دفتر آقاخان نزدیک محل حادثه است.)
و بعد از ظهر حوالی ساعت 5 و نیم عصر تابوتی را دیدیم بر دوش مردانی در منطقه سرآسیاب بامیان که فکر می کنم درون تابوت همان کودک بود. و بعد نقاشی ها را دیدم.
از دیروز عصر تا وقتی که به خواب رفتم دائم کودکی را می دیدم که به مکتب رفته و حالا جنازه اش تحویل خانواده اش داده شده است. اندوه عجیبی سرتا پایم را گرفته بود و تصور این کودک مرا رها نمی کرد.
امروز رفتم و چند عکس از دیوار نقاشی شده یوناما گرفتم و از یکی از گاردهای یوناما درباره چند و چون ماجرای دیروز پرسیدم.
گفت بچه ای حدوداً ده ساله بود که داشت نقاشی ها را نگاه می کرد. موتر به او زد و او همان جا تمام کرد. باز همان اندوه!اندوه!اندوه!
عکس ها را بعداً می گذارم.
...
حوالی دو بعد از ظهر همان روز فاطمه برایم مسیج کرد که یک نفر از بچه هایی که آمده بود نقاشی بکشد تصادف کرده و حالش بسیار خراب است. (فاطمه در بنیاد آقاخان کار می کند و دفتر آقاخان نزدیک محل حادثه است.)
و بعد از ظهر حوالی ساعت 5 و نیم عصر تابوتی را دیدیم بر دوش مردانی در منطقه سرآسیاب بامیان که فکر می کنم درون تابوت همان کودک بود. و بعد نقاشی ها را دیدم.
از دیروز عصر تا وقتی که به خواب رفتم دائم کودکی را می دیدم که به مکتب رفته و حالا جنازه اش تحویل خانواده اش داده شده است. اندوه عجیبی سرتا پایم را گرفته بود و تصور این کودک مرا رها نمی کرد.
امروز رفتم و چند عکس از دیوار نقاشی شده یوناما گرفتم و از یکی از گاردهای یوناما درباره چند و چون ماجرای دیروز پرسیدم.
گفت بچه ای حدوداً ده ساله بود که داشت نقاشی ها را نگاه می کرد. موتر به او زد و او همان جا تمام کرد. باز همان اندوه!اندوه!اندوه!
عکس ها را بعداً می گذارم.
...
۲ نظر:
آه خدا چقدر دردناك است. اصلا قابل بيان نيست اندوهش. كودك معصوم
غم انگیز بود.
ارسال یک نظر