خارجی - روز - بازار بامیان
یک روز سرد زمستانی . برف در حال باریدن است. مردی میانه سال و لاغر اندام بوجی بر پشت به طرف خانه خود می رود.
پس از چند روز تحمل سرما ، مرد با تمام آنچه در جیب خود داشت یک بوجی زغال می خرد ، بوجی را بر پشت خود می گذارد و راه طولانی بازار تا خانه را با پای پیاده اما با اشتیاق طی میکند.
...
۴ نظر:
خيلي زيبا بود
فكر ميكنم زيباييش در اين است كه احساس راوي و مرد را منتقل كرده اي.
هميشه بنويسي
چی اشتیاق؟ من چیزی از این نفهمیدم.
نفهمیدم؛ داستان بود یا چشم دید شما؟
اگر داستان بود که هیچ؛
اگر چشم دید شما بود، چگونه دریافتی که با خرید یک بوجی زغال جیبش خالی شد و حبه و دیناری نماند که کرایه موتر بدهد؟
بتول همان طور هم كه بهت گفتم اين آغاز دوباره ي نوشتن حرفه اي تو است. محكم بگيرش.
آقاي عبدالرحمن شما هم چند تا داستان بخوان برادر
ارسال یک نظر